
یکم درباره دو قلو های عجیب ببینیم
پارت دو
ابنبات شیرین من
شلوار جینی که میپوشیدم همیشه سه سایز برایم بزرگتر بود و با کمربند آنرا دور کمرم محکم میکردم اینگونه دور کمرم پلیسه میشد و کسی متوجه باس...ن بزرگم نمیشد
ولی بدون آن لباس ها ،گمانم کمی چاق بودم حداقل سی...نه و باس...نم
، بیش از حدی که دوست داشتم بزرگ بود
ولی به لطف ورزش های جاناتان می کرد...شکم صافی داشتم
موهایم را همیشه گوجه ای میبستم
من موهای مشکی زبان نفهمی داشتم که وقتی آنها را دم اسبی میبستم مدام روی صورتم میغلتیدند پس گوجه ای بهترن گزینه بود
چون اصال از اینکه موهایم روی پست صورتم قرار بگیرند خوشم نمیامد
دلیل اینکه آن لباس ها را میپوشیدم برای این نبود که دلم نمی خواست کسی سی...نه ها و باس...نم را ببیند ...نه!
آنها را مخفی میکردم تا مورد تمسخر قرار نگیرم و خجالت زده
نشوم البته بهرحال مورد تمسخر قرار میگرفتم این به نحوی یکی از تفریحات بچه های مدرسه بود
چون مرا مک کارتی}بازیگر چاق{صدا میکردند
این کمی زننده است ولی وقتی در مدرسه ای درس بخوانی که یک مشت پولدار از خود متشکر، که پسر های عوضی ودختر های
بلوند احمق دارد باید انتظار چنین چیزی را می داشتم در واقع باید در یک مدرسه ی دولتی درس می خواندم ولی من
حساس ترین مادر دنیا را دارم که بی نهایت نگران تدریسم است
شاید به این علت که خودش یک معلم بوده...البته در گذشته ... او
نه فقط در تدریسم بلکه در همه چیز نگرانم است
مادرم بیشتر از آنکه حتی بتوانید فکرش را بکنید مهربان است و به نحوی منو برادرم را درست مثل خودش با همان قلب مهربانو
دلسوز بار آورده
ولی با همه ی اینها بودن در این مدرسه مثل زندگی در شرایط
سخت ،بدون آب و غذا و وسایل محافظتی در جنگل آمازون است
که هزاران حیوان وحشی دو ِریِتان کرده اند و شما راه فراری
ندارید یا باید منتظر شوید تا خورده شوید و یا آنقدر زخمیتان میکنند که آرزو میکنید کاش مرده بودید
اینجا به هر طرف نگاه کنید یک مشت عوضی میبینید که سعی میکنند زندگیتان را سخت کنند و آنها بزرگترین تفریحشان اذیت
کردن بقیه ،االخصوص من است
بخصوص در مورد لباس هایم
آخرین باری که تاپ و دامن پوشیده بودم وقتی بود که در فروشگاه خانم کلارک کار میکردم و آنجا با حقوق اندکی شروع به کار کردم چون می دانستم دو بار در هفته ترنتون از آنجا مجله ی ورزشی یا
وگ جذاب ترین مجله ی مد و فشن آمریکامیخرد و اینکار به من
ُاین امکان را میداد که او را ببینم
او روز های خاصی به فروشگاه میامد دوشنبه و پنجشنبه و من
همیشه آن روز ها سعی میکردم بهترین لباس هایم را بپوشم
آن روز یک تاپ مشکی رنگ و دامن صورتی کوتاهی پوشیده
بودم
ترنتون به قسمت قفسه ی مجلات رفت و من هم برای کمک کنارش رفتم
باور کنید فقط برای کمک بود،اشتباه میکنید اگر فکر کنید که دلم
می خواست کنارش بایستم و عطرش را نفس بکشم
فقط نیم نگاهی به لباس هایم کرد ،پوزخندی زد و فقط یک جمله گفت
یک جمله ای که باعث شد دیگر دامن نپوشم
با آن صدای خشن ،هوس انگیز وعمیقش با تمسخر گفت که با آن
دامن و این پاها شبیه گلوریا شده ام توی انیمیشن ماداگاسکار همون
اسب آبیه، گلوریا توی سیرک برای نمایش یه دامن کوتاه صورتی
پوشیده بود
آنروز حالت صورتم را تغییر ندادم
مثل همیشه به او لبخند زدم
تا اینکه رفت
تمام روز همانطور با لبخند کارم را ادامه دادم تا اینکه به خانه
رفتم و وقتی مطمئن شدم جاناتان خوابیده اشک ریختم من همیشه از ترنتون خوشم میامد ولی او همیشه با من مثل یک
عوضی رفتار میکرد ...نه فقط با من ،با همه همینطور بود
و ناگهان از یک هفته ی پیش همه چیز تغییر کرد
نگاهش گرم شده بود و متوجه شدم جوری نگاهم میکرد که وقتی
می خواست با دختری بخوا...بد، به آنها آنطور نگاه میکرد
درست مثل یک شکارچی!
چشمانش روی مچ پایم ،که از شلوار جین کوتاهم، که تا پایین ساق پایم میرسید گیر کرده بود
متوجه شدم که آب دهانش را قورت داد
خدای بزرگ همین امروز او را می خواستم!
»»اینکارو نکن جین«««
در سرم غر زدم
»»»از تو سرم برو بیرون جاناتان نمیخوام چیزی ببینی «««
جاناتان !
برادرم!
ما دوقلو بودیم ،از لحاظ ظاهری هیچ شباهتی به هم نداشتیم
من موهای مشکی و چشمان سبز درشت داشتم و او موهای بلوند
روشن زیبایی داشت که به چشم دیده بودم که دختر ها برایش میمردند
چشمان آبی اش کمی از چشمان من کوچکتر و کشیده تر بود
مژه و ابروی روشنی داشت و من ابروها و مژه هایم مثل کالغ
سیاه بود
هر دویمان قد بلندی داشتیم ....خب باشد او هشت اینچ از من
بزرگ تر است که بنظر من به حساب نمیایدجاناتان آنقدر جذاب
،شیک و خوش لباس بود که باید مدل یا چنین چیزی میشد درست
برعکس من!
ما خانواده ی کوچکی داشتیم
فقط منو برادرم و پدرو مادرم بجز آنها ما هیچکس دیگری را
نداشتیم
پدرو مادرم هر دو پرورشگاهی بودند و هیچکس را نداشتند
در این بین یک راز بینمان وجود داشت
رازی که جز خانوادیمان کسی از آن خبر نداشت و آن راز این بود
که
از وقتی منو جاناتان کودک بودیم ،بدون اینکه از دهان هایمان
استفاده کنیم با هم حرف میزدیم ،تمام احساسات همدیگر را
میفهمیدیم،تمام چیز هایی که هر یک از ما میدیدیم مانند یک تصویر
چند بعدی در مغز دیگری نقش میبست و مادرم اصرار داشت این
راز مخفی بماند و برای مخفی ماندنش تقریبا هر روز گوشزد
میکرد
در نگاه اول خوب بنظر میرسد
اینکه با کسی بدون اینکه به خودت زحمتی بدهی درد و دل کنی و
مشکلات کودکانیتان را با هم شریک شوید
تا اینکه هردویمان به اندازه ای بزرگ شدیم که پدرم تصمیم گرفت
هر یک ازما در اتاق های جدا بخوابیم و از آن به بعد دیگرخوابی
در کار نبود ماه ها بدون اینکه حتی لحظه ای بخوابیم به زندگی
ادامه دادیم
هیچ پزشکی برای این درمانی نداشت
داروهایی که تجویز میکردند حتی ما را به خواب نزدیک همنمیکرد
حتی مدرسه هایمان از هم فاصله ی چند مایلی داشت چون اگر کنار
هم میماندیم نمی توانستیم تمرکز کنیم
تا اینکه یک روز جاناتان در مدرسه اش با یکی از دوستانش دعوا کرد
و از بخت بد دعوایشان فیزیکی بود
آن پسر به برادرم مشت میزد و من هم دردش را حس میکردم
آنروز وقتی در دستشویی مدرسه دیدم که بدون اینکه هیچ اتفاقی
بیفتد تمام صورتم کبود و خونی شده به دفتر مدیر رفتم و به دروغ
گفتم که زمین خورده ام
بله !
دروغ گفتن از همان زمان شروع شد!اگر به نگفتن حقایق دروغ بگویید دروغ
و بله شما با یک دروغگوی قهار طرفید !
کسی که در تمام زندگی اش دروغ گفته !و یا حقایق را پنهان
کرده
آنروز هم من و هم جاناتان به خانه رفتیم
پدرم وحشت زده شده و مادرم باورش نمیشد که حتی از نظر
فیزیکی هم به هم پیوند خورده باشیم .
امیدوارم لدت برده باشید
فعلا